ویاناویانا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

وی ویِ مامان و بابا

جینگولیای ویاناااااااااا

این دست مامانی هستش شبی که بستری شد تا فردا توی نازنازی دنیا بیای عسللللللللللللل اینم پا رو پا انداختن دخملی ما من عاشق این اداشمممممممممممم فدات بشه مامییییییییییی فدای اون چشات .دخملم هر چی کلاه سرش میزارم تا خوشجل شه واس عکس کلاهو از سرش میکشههههههه جدیدا هم موهای پشت سرشو میگیره میکشه و گریه میکنه  هههههههههههههه فداتتتتتتتتت اینم .یانا جونم و هفت سین ٩١ .روز عید با ویانای توی شکمم عکس هفت سین انداختم الان خود وروجکش هستتتت بوسسسسسسسسسس یه عالمه ماچچچچچچچچچچ واسه این پاهای کوشولوتتتتتتتتت این هم پای دخمل و مامی اینم عکس اون روزای بد توی بیمارستانه.میدوارم دیگه هی...
30 فروردين 1391

هر روز عسل تر از دیروز

فدای ویانای نازم بشم که هر روز شیرین تر از دیروزش میشه وقتی باهاش حرف میزنم و لوسش میکنم میخنده ووووووووییییییی دلم ضعف میره واسش نمیدونی مامانی چه خودتو واسم لوس میکنییییییییییییی لب بالاتو میدی تو و لب پایینو میدی بیرون و چشاتو با ناز میبندی و وا میکین من دلم غش میرهههههههههه دیروز این کارو که کردیمامان جون دید دلش ضعف رفت کلی بوسیدت فدات بشم الهی زودی بزرگتر شو امشب که گذاشتمت پیش بابایی و رفتم خرید کلی نگرانت بودم زودی میخواستم برگردم که مبادا کارخرابی کرده باشی و بدنت بسوزه تا برگشتم خونه چکت کردم دیدم ووووویییییییی کار خرابی کردی حسابی زودی شستمت نمیدونستم حس مادرانه اینق...
19 فروردين 1391

ویانای نازمن و بدر کردن سیزده

امسال سال نهنگ هستش و حسابی بارون میادددددددددد   فدای قدمای پر برکتت ویانای هانی من امسال تصمیم نداشتم برم سبزده بدر.چون ویانای من زردی داشت و باید زیر دستگاه میموند تا خوب خوب شه ولی یه مرتبه با اصرارای زیاد مامانم اینا تصمیممون تغییر کرد و رفتیم سیزده بدر و این شد اولین سیزده بدر خانواده ی سه نفری ما. واولین بدر کردن سیزده دختر زیبای من این عکس ناف خوشمل مامانه   اینم دو تا عکس از سیزده بدر ویانا جونم.فداش بشم ویانا و باباییش   ویانا و من از همه ی دوستای گلم که لطف دارن و نظر میزارن واس وب ویانا و مرتب به وبش سر میزنن ...
19 فروردين 1391

عکسای تلخ ویانای من

ویانا توی دستگاه واسه از بین رفتن زردیش چقدر گریه کردم و اشک ریختم .تلخه چشمای دخملتو ببندی و لخت بزاریش زیر مهتابی ...
19 فروردين 1391

عکس نینی من

اینجارو ببینید چه بیبی من پا رو پا انداختههههههههههههه فدای پاهای کوشولوتتتتتتتتتت تولد ویانای نازنین من ٤فروردین ١٣٩١ روز جمعه ساعت ١ ظهر بود.تاریخ میلادیش میشه ٢٣مارس ٢٠١٢ فردا هم سیزده بدره و ما نمیتونیم بریم.چون ویانای من باید اول زردیش خوب شه فدای دختر نازنینم ...
13 فروردين 1391

7روزگی تلخ

چه روزای بدی رو دارم میگذرونم خدا کنه زود تموم شههه   دیروز یعنی ١٠ فروردین ویانا رو بردیم از غربالگری بعدشم بردمش از خون واس زردی.دخمل نازم ١٤.٣ زردی اشت!!!!! از غصه و استرس داشتم میمردم واس خون گرفتن ازش که کلی گریه کردم از پاشنه پاش خون گرفتن بعد از نیم ساعت گفتن باید از تکرار شه و این دفعه بازم استرس و اشکای مننننننن از دستش گرفتن .دلم خون بود اخه بچه ٧روزه چی دارههه الانم که مینویسم بغش کردم خلاصه دستور بستری داد دکتر و ما بستریش کردیم با کلی اشکای من دیشب شب سختی بود خیلی سختتتتتتتتت.دخملکم توی دستگاه بود و من تا صبح مواظب بودم تا چشم بندرو از رو چشاش نکشه اخه دوبار...
11 فروردين 1391

حمام در 4روزگی

دخمل ناز من توی ٤روزگیش رفت حموممممممممممم   مامان جونش بردش حموم من داشتم از استرس میمردممممم صداش در نمیومد تو اتاق منتظر بیرون اومدنش بودم فقططط   وای چه مادر بودن سخته خدااااااااااا اخرش ویانای ناز من اومد بیروننننننننننن ترو تمیز مثه یه دسته گللللللللل نشستیم با مامان جونش خشک کردنش .که دیدیم ناف گل دخترم افتاد فداششششششششششش بعد عکس نافشو میزارم دخمل ناز من بعد از اون حمومش تخت تا فردا خوابیددددددد دخمل تمیز من که عاشق حمامه دخملم توی تولد مامانش ترو تمیز بود فداش بشم دلم واس نگاهاش پر میزنه وقتی لوسش میکنم و باهاش حرف میزنم اینقده خوشگل ناز میکنه که میخوام بخورمش...
11 فروردين 1391

تولد عشق تولد زندگی

٩١.١.٤ اول قرار بود سوم فروردین زایمانم باشه ولی از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن دکتر گفته ٤فروردین زایمانم میکنه.پس همه چیز افتاد واسه ٤فروردین .من و این انتظار لعنتیییییی... شب سوم فروردین قرار بود برم بیمارستان وبستری شم.اون شب با شوهرم سر یه مسئله ی الکی بحثم شد و قهر کردم بیشتر بخاطر استرس و دلتنگی حساس شده بودم.تنها رفتم بیرون و همسرم باهام تماس گرفت و با محبت باهام حرف زد.برگشتنی رفتم خونه ابجیم و بعدم اومدم خونه.با همسرم شام خوردیم و وسایل رو اماده کردیم و رفتیم بیمارستان.رفتم و وسایلمو روی تخت گذاشتم و برگشتم با همسرم خداحافظی کردم اون خیلی با محبت باهام حرف زد و مهدیگرو بوسیدیم و اون رفت.وقتی رفت بغض داشت خفم می ک...
9 فروردين 1391